ارکان ارکان ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
رضوان رضوان ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

ارکان و رضوان مامان

بیماری بابا بزرگ عزیزم

ارکان عادت داره با باباجون (بابای مامانی) بگه بابا بزرگ . بابابزرگ امسال ماه رمضان به خاطر بیماری نتونست روزه بگیره و به خطر دو بار عملی که انجام داد خیلی ضعیف شد و البته عمل اولش خیلی سخت بود و باید ده روز منتظر گرفتن نتیجه پاتولوژی می موندیم که تواین ده روز چه قدر بهمون سخت گذشت ولی خدار رو شکر که تو این ماه مبارک همه دعاهای اطرافیان مستجاب شد و باباجون الان سرحال و سر پا شده و ما روزی هزار دفعه خدا رو شکر میکنیم که بابا جون سلامت شدند اما بی بی (مادر مامانی) تو این روزها خیلی بهش سخت گذشت همیشه چشماش اشک الود بود ولی جلوی ما گریه نمیکرد به ما قوت قلب میداد میگفت باباتون چیزیش نیست اما تو تنهاییاش همیشه گریه میکرد خدایا شکرت به ...
17 مرداد 1392

بازار شب عید فطر

دیشب با بابایی وارکان ورضوان رفتیم بازار برا خرید عید فطر . بازار کلی شلوغ بود جایی برا قدم گذاشتن نبود . رضوان عزیزم همش بغل بابایی بودی بعد کلی نگاه کردن به این ور و اون ور خواب رفتی . اما ارکان جون همقدم با من و بابایی پیاده را رفتی . گل پسر اصلا اذیت نکردی خیلی اروم به همه چیز با تعجب نگاه میکردی بابایی گفت فکر کنم ارکان داره با خودش فکر میکنه که کجا امده الان این جا چه خبره . البته من قبلش تو خونه برات عزیزم گفته بودم که میخوایم بریم بازار باید دستم بگیری ازم دور نشی . فکر کنم عزیرم با دیدن بازار خوب معنی حرفههام درک کردی چون یه لحظه حاضر نبودی دست از دستم جدا کنی . بابایی هم برای اینکه پسر خوبی بودی یه چرخه دستی خرید که بعد بازار رفیم...
17 مرداد 1392

رفتن دایی اسماعیل به بندرعباس

دایی اسماعیل مهندس عمران که چندوقتی بیکار هست هرچی امتحان استخدامی میداد یا به اینور ور میسپردیم براش کار پیدا کنند جور نمیشد تا چند وقت پیش پسر عموم که بندرعباس کار میکنه تماس گرفت گفت شرکت نفت بهصورت پیمان استخدام میکنه اسی جون هم مدارک براش فرستاد حالا دیروز صبح ساعت هفت صبح رفت بندرعباس که بره سرکار . عزیزم کار جدیت مبارک این جا تو خونه بابابزرگ خیلی جات خالیه . همیشه کمک احوالم بودی . ان شالله هرجا که هستی موفق باشی . هم تو زندگیت هم تو کارجدیدت...
17 مرداد 1392

مرواریدهای کوچولو

چند شبه که عزیزم شب ها موقعه خوابیدن بی قراری میکنی من هم مجبور میشم بیارمت تو تخت خودم که اروم بشی بابایی میگفت این شیطون بلا میخواد این جا بخوابه ببین چه راحت میخوابه حالا بذاریمش تو تختش راستی میگفت بابایی تا تو تخت خودت میذاشتمت بیدار میشدی جیغ و گریه . ما هم مجبور شدیم بیاریمت پیش خودمون بخوابی .صبح سه روز بعد دیدم لثه بالایی سفید شده حالا هم که مرواریداهای کوچولوت عزیزم نوک زدن . دندونهای جدیدیت مبارک حالا(12/5/92) با این دوتا جمعا 4 تا دندون کوچولوداری  . من و بابایی متوجه بی قراری چد شب پیشت شدیم که به خاطر این مروارید ها بوده الان دیگه راحت تو تخت خوابیدی.. دست خاله زهرا درد نکنه زحمت آش دندونی را قبلا برای دوتا دوندون پای...
15 مرداد 1392

پارک ساحلی

پنج شنبه شب شام بردیم رفتی جاده ساحلی البته ساعت یازده شب بود با این مرداد ماه هست هوا خیلی گرمه اما اون شب عجیب هوا خوب بوددوچرخه ات هم بردیم که باهش بازی کنی اما عزیزم تا یه سوار میشدی بابایی بازیت میداد رضوان میخواست بیاد دنبالتون من سرگرمش میکردم اما تو گلم حواست خیلی جم بود به بابایی میگفتی ددیی سوار کنیم (امین بیاد )(تو خونه رضوان به اسم دومش آمین صدا میکنیم).می خواستی که رضوان سوار دوچرخه بشه . دایی ابراهیم و دوستش اسماعیل شاهین زاده داشتن خاله خدیجه و نیایش گلم میرسوندن خونه که قبلش اومدن پارک پیشمون . وای که شما از اسماعیل شاهین زاده دوست جون جونی دایی چقدر میترسی .رای چی نمیدونم و اون کلی تلاش کرده که باهات رفیق بشه ولی عزیزم نمید...
15 مرداد 1392

پایان نامه بابا

وای از دست این پایان نامه  .بابایی چند وقتی که خیلی درگیر انجام دادن این کار پایان نامه اشه. من وتو رضوان هم اون بیشتر . اخه وقتی بابایی نشسته پای کامپیوتر همش ارکان خان از سر کول بابایی  بالا میری همش به باب میگی بازی بازی . بابایی  که فکرش سخت درگیر کارش دلش به حال تو میسوزه باهات یه کم بازی مینکه که راضی باشی اما از اون طرف رضوان کوچلو چهار دست پا میر سراغ برگه ها و لپ تاپ .وای حالا ببین چه کرده دو تا از کلیدهای صفحه کلید با انگشتهای کوچلوش کنده و برگه های بابایی رو مچاله کرده . بابایی میگه من فکر نمیکنم با این وروجک پایان نامه ام به موقعه تموم کنم. جمعه هفته پیش دوست بابایی اقای دکتر شکیبا با خانمش و دختر کوچلوش فاطمه جون...
15 مرداد 1392

دعوتی افطاری

دو روز پیش خونه خاله زهرا برا افطار دعوت بودیم . خاله مینو و خاله شهناز هم دعوت بودند . خاله شهناز چند روزی که از دیلم اومده اخه بابای سوفیا برای کاری رفته کویت و خاله شهناز و سوفیا .خونه بابا بزرگ هستند . خلاصه اینکه من و ارکان ورضوان به خاطر اینکه برق رفته بود کمی زودتر از بقیه رفتیم خونه خاله زهرا . نزدیک افطار خاله مینو و خاله شهناز هم اومدند . موقعه افطار برای اینکه سفره افطار شما ارکان خان با دخترخاله ها عزیزت سوفیا خانم و غزل خانم بهم نریزید . بردمتون یه گوشه ای ومن و صدرا (پسرخاله شهناز) با عکس گرفتن مشغولتون کردیم تا خاله ها سفره را پهن بکنند . جالب اینه که رضوان خانم هم همچین برا عکس گرفتن نشسته بود که همه تعجب کرده بودن. این عکسها...
6 مرداد 1392
1